القصّه، روایت است که روزی پادشاه مسابقهای ترتیب داد و از هنرمندان سرزمین خواست تا آرامش را برایش نقاشی کنند. نقاشان هرکدام آرامش را در چیزی دیدند. یکی در ساحلی شنی و دیگری در کوهستانی سرسبز و آن یکی در کلبهای چوبی با خورشتی برای نهار و دیگری در خانوادهای با چند پسر و دختر. در نهایت پادشاه از میان انبوه نقاشیهای رسیده دست روی دو نقاشی گذاشت و مابقی را وسط قصر به آتش کشید. نقاشی اول دریاچهای بود آرام همراه با یک آسمان آبی، کلبهای چوبی و دود اجاقی که خبر از غذایی گرم و جایی نرم در خانه میداد. نقاشی دوم امّا تصویر کوههای سر به فلک کشیدهای بود با ابرهای توفانزا و رودخانهای خروشان و باد که تمام درختان جنگل را تا مرز سرنگونی برده بود. گوشهای از تابلو، درون بریدگی یکی از صخرههای درهم فرورفته امّا لانۀ گنجشکانی بود با چند جوجه و پدر و مادری که چیزی به دهان گرفته و در دهان جوجهها میگذاشتند.
برای مادر، برای خودِ خودِ او بازدید : 416
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 22:38