loading...

دو کلمه حرف حساب

بازدید : 1319
شنبه 19 ارديبهشت 1399 زمان : 23:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دو کلمه حرف حساب

سورۀ توبه

امیرالمؤمنین علی را رضی‌الله عنه پرسیدند که چرا بر سر این سورت بسم‌الله الرّحمن الرّحیم ننبشتند؟ گفت: زیرا کلمۀ بسم‌الله زنهاریست و این سورت بی‌زاریست. و بیزاری و زنهاری باهم نباشد.

امّا قصۀ حرب حنین

یک

آن بود که چون رسول صلّی الله علیه وسلّم مکه را فتح کرد خبر به هوازِن بردند که محمد مکه را فتح کرد و دو هزار سوار از مکه به وی پیوست و قصد شما دارد. مهتر ایشان مالک عَوف بود. ایشان را گفت: «یا فوم، ما مانده‌ایم در عرب که زبون محمد نگشته‌ایم، دیگر همه عرب را قهر کرد، بکوشید تا کینۀ عرب از وی بازکشیم.»

دو

مالک عوف قوم‌خویش را گفت: صواب آنست که پیش ازآنکه محمد برما شام خورد ما بر وی چاشت خوریم، و این آخر حربست محمد را با عرب. مردی کنید تا خلق را از وی باز رهانیم و اگر ما بترآئیم خود همه جهان بگرفت و جز ازآن نبود که همه را علف شمشیر کند و زنان و فرزندان ما را اسیر و برده برد و مال‌های ما غارت کند. پس کافران عزم قوی کردند و از جای خویش برفتند و روی به مکه نهادند و زنان و فرزندان خویش را بیاوردند تا زنان و فرزندان از پس مردان بیستند مردان حمیّت(1) ایشان را حرب بهتر کنند. و چهار پیر هر یک را عمر از صدسال افزون رسیده با خود آوردند رأی و تدبیر را.

سه

رسول علیه‌السلام چون آن بدید محتشمان مکه را گفت، چون بوسُفیان حرب و صفوان اُمیّه که: «شما بر سربالایی روید، که از جنگ نظاره خوشتر.» دانست که ایشان نو در مسلمانی آمده‌اند و در حرب جدّ نکنند و مبادا که تقصیری کنند در جنگ، مسلمانان را دل بشکند. ایشان را از لشکر جدا کرد و خود روی به مصاف نهاد. رسول علیه‌السلام بر ناقۀ شَهبا(2) نشسته بود و عبّاس عنان او گرفته و علی از پس. لشکر عدو به یک بار حمله کردند. «حملة رجُلٍ واحدً» و بدان یک حمله لشکر اسلام را بشکستند. مسلمانان هزیمت(3) شدند. چنانکه رسول علیه‌السلام بماند با چند کس چون علی و عبّاس و ابوسُفیان بن عبدالمطلب.

چهارشنبه در آن‌وقت که لشکر اسلام برگشتند، مردی بود از لشکر عدو نام او عَنترة بن عمیر مبارز عظیم، چشم بر رسول نهاد و حمله آورد و پنجاه سوار در قفای او. قصد رسول کرد. علی از راست رسول ایستاده بود. وی را زخمی‌زد. پای او قلم کرد. برگشت حملۀ دیگر آورد و علی ضربت دیگر زد. سر او را از تن جدا کرد و آن سواران می‌کشت تا دو مبارز را بیوگند.(4)

رسول علیه السلام چون دید که یاران به هزیمت شدند، عبّاس را گفت: بر سربالایی شو و آواز ده: «یا أصحابّ البقرة و آل عِمران، أین تفِرّون عن نبیّکم؟» (5) عباس آواز داد. آواز وی تا چهار فرسنگ بشد. لشکر اسلام چون نام رسول خویش شنودند بگریستند و روی بازپس نهادند و به دل باخدای گشتند و مدد ملائکه از آسمان فروآمدند و سکینه به دل‌ها فروآمد و لشکر عدو را در میان آوردند و سر در سر می‌اوگندند به نصرت خدای تا همه را مقهور کردند. رسول گفت: «أنا النّبیُّ لاکَذِب، أنا ابنُ عبدالمطّلب.»

چهار

مالک عوف را بگرفتند و اسیر نزد رسول آوردند. گفت: «چون دیدی نصرت خدای؟» گفت: «ما را لشکری شکست که هرچند کوشیدیم سنان(6) ما به عنان(7) ایشان نمی‌رسید و آن لشکر ملائکه بود.» آنگه مالک مسلمان شد.

پنج

آنگه زنی از بنی سعد نزد رسول آمد گفت: «یا رسول‌الله، من ترا دوست دارم. لکن عوف مرا و قوم مرا به ستم به حرب تو آورد. من از تو بسیار نیکویی دیده‌ام.» رسول گفت تو کیستی؟ آن زن گفت: «من حلیمه‌ام دایۀ تو. نشانت آن باد که من وقتی در پیش تو خطایی کردم، تو هنوز شیرخواره بودی، مرا دندانی بگرفتی. اینک این نشان آن است.» رسول صلّی الله علیه وسلّم او را بشناخت. ردای خویش او را فرو کرد و وی را بدان نشاند و بنواخت و همۀ اهل او را بدو بخشید و او را مال بسیار داد.

پس رسول علیه‌السلام بعد از قسمت غنایم از وادی حُنین بازگشت و روی به حرب طایف نهاد تا طایف را نیز فتح کرد.

حمیّت: پایمردی، شَهبا: مادیانی سفید و سیاه که سفیدی او غالب باشد، هزیمت: پراکنده گشتن لشکر - شکست خوردن، بیوگند:بیفکند، أین تفِرّون عن نبیّکم: کجا می‌گریزید از پیامبرتان؟ ، سنان: سرنیزه، عنان: دهانۀ اسب،

بازدید : 786
چهارشنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 23:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دو کلمه حرف حساب

فریشتگان گفتند: «بارخدایا، این آدمیان در زمین بدین خردی خواهند بود یا مه ازین گردند؟» خدای تعالی گفت: «لابل من ایشان را کالبدهای بزرگ گردانم.»

فریشتگان گفتند: «یارب، درین زمین چگونه گنجند بعد ما، که اکنون بدین خردی روی زمین ازیشان پر برامده؟» خدای گفت عزّوجلّ: «فریشتگان من، من به‌دانم که ایشان را چون باید داشت در زمین. ایشان را جمله در زمین فرو نیاریم. لابل من ایشان را به چهار گروه دارم. گروهی را در اصلاب پدران و گروهی را در ارحام مادران و گروهی بر روی زمین و گروهی در زیر زمین.»

فریشتگان گفتند: «بارخدایا، چون ایشان مرگ و دفن خود معاینه می‌بینند ایشان را عیش چگونه خوش بود؟» خدای گفت عزّوجلّ: «من غفلت بر دل ایشان پوشم. چنانکه قرابت خویش را بدست خویش در خاک کنند و بازگردند وی را فراموش کنند.»

بازدید : 725
چهارشنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 23:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دو کلمه حرف حساب

قصۀ صالح علیه‌السلام

یک

ابلیس از فریشتگان شنیده بود که ایشان از اسرافیل روایت کردند که از پشت عبید بن عاذر فرزندی پدید آید که دین بتان را قهر کند به حجّت؛ هریک چندی ابلیس در میان آن بت مهین شدی که عبید سادن(1) آن بود، و از میان آن سخن گفتید که: «عبید را از من کفایت کنید که او مرا نشاید و من از شما ناخوشنودم اگر او را از من باز ندارید.» ازآنکه عبید مردی منظور و مشهور بودی از اهل بیت بزرگ با قوّت و شوکت آن، بت پرستان قصد وی نمی‌یارستند کرد. آخر اتّفاق کردند به مکر وی. او را به کوه بردند در غاری تا او را هلاک کنند. او را در غار پتافتند(2) و هلاک کردند. اهل وی وی را می‌جستند و هیچ نشانی نمی‌یافتند. تا روزی زنی‌وی(3) در سرای نوحه می‌کرد. بر وی فریشته‌ای بیامد بر هیئت مرغی گفت: «ای زن این همه نوحه و زاری تو چراست؟» گفت: «کدخدایی داشتم در همه شهر او را همتا نبود او را گم بکرده‌ام.» مرغ گفت: «خواهی که من ترا نزد او برم؟ برو من همی‌پرّم و تو از پس من همی‌آی.» همی‌پرید تا به کوه شد در غار عبید را دید کشته. خدای تعالی او را زنده کرد. دست در آگوش(4) او کرد و میان ایشان مواقعت(5) افتاد و صالح از پشت عبید به رحم مادر رسید. زن بازگشت و عبید بمرد. زن بخانه آمد کودک در شکم وی پدید آمد. او را متّهم کردند به زنا، قصّه بگفت. او را باور نداشتند. کودک را انتظار کردند تا با کی ماند، چون بزاد کلاغ با کلاغ چنان نمانست که آن کودک با عبید مانست. وی را صالح نام کردند.

دو

صالح بر سر ایشان بیستاد و توحید عرضه کرد. مهتر ایشان جُندّع بن عمرو گفت: «یا صالح، تا کی از این دعوی باطل؟ تو چه حجت داری برآنکه تو رسول خدایی؟» صالح گفت: «چه حجت خواهی؟» گفت: «آن خواهم که از این سنگ ماده شتری آبستن بیرون آری چنانکه ما به چشم سر ببینیم و بزاید. آنگاه ما به تو ایمان آریم.» صالح فروماند. جبریل آمد گفت: «یا صالح، خدای می‌سلام کند و می‌گوید چرا فروماندی؟» گفت: «زیراکه از من چنین معجزه درمی‌خواهند.» جبریل گفت: «اگر ایشان از تو درمی‌خواهند تو از خدای درخواه.»...

... در ساعت آن سنگ فراجنبیدن آمد. آنگه فرانالیدن آمد، چنانکه زن نه ماهه آبستن که او را درد طَلق(6) بگیرد؛ همی‌آن سنگ به دو نیم بازشکافت و ناقۀ(7) سیاه بلند بالیده از میان آن بیرون آمد. چنانکه از یک پهلوی او تا بدیگر پهلوی او صدوبیست‌ودو ارش بود. صالح گفت:‌‌‌ای قوم، بدیدید؟ چه بهانه ماند؟ گفت: اکنون آن باید که بزاید. در ساعت آن ناقه بزاد. ایشان آن را بدیدند. گفت: احسنت‌‌‌ای جادوی‌استاد که تویی. جُندع ایمان آورد و دیگران نیاوردند.

سه

در آن شهر حِجر زنی بود شیر فروختی، مال بسیار داشت. و آن زن را دو دختر بود: صَدوف و عُنَیه به غایت جمال. جوانان به خانۀ وی آمدندی به بهانۀ شیر، ایشان را خمر دادید و آن دختران را آراسته پیش ایشان بردید تا فاحشه رفتید، و از آن مال بسیار حاصل کرده بود. چون ناقۀ صالح پدید آمد، بازار شیر وی کاسد شد. وی کین آن در دل گرفت. و در آن شهر نُه مرد عیار بودند، دو مرد بترین ایشان بودند. قُذار بن سالف و مِصدع بن دهر. به خانۀ آن زن آمدند به قصد فواحش؛ خمر پیش ایشان آوردند سخت به قوّت. ایشان نمی‌توانستند خورد. گفتند: «با آب ممزوج کنید که بس به قوّت است.» (زن) گفت: «آب نمانده است در شهر از جور ناقۀ صالح، و آن از نامردی شماست. اگرنه او را بکشته‌اید و مهمانی کرده چنانکه مردان کنند.» ایشان گفتند: «کار ماست. ما او را بکشیم. شما خمر بیارید.» آن زن ایشان را خمر داد تا مست شدند. پس دختران را بیاراست و پیش ایشان آورد. ایشان قصد دختران کردند. گفتند: «ما تن در شما ندهیم تا ناقه را بنه‌ کشید.(8)»

چهار

هکر نست که وقت آمدن ناقه بود به در آن کوه در کمین نشستند، قُذار از یک سو با تیغ کشیده و مصدع از یک سو با حربۀ آب داده. ناقه می‌آمد و بچه از پس وی. بدره فروآمد، قذار از کیم برخاست و او را ضربتی زد و پی کرد، مصدع از دیگر سو حربه‌ای بر پستان او زد. ناقه بیفتاد و کشته شد. گوشت او را به هفصد خاندان قسمت کردند و بچۀ او به هوا برشد. سه بانگ بکرد و ناپدید شد.

خبر به صالح آودند. اندهگن شد و بگریست و گفت هلاک از خویشتن برآوردید. گفت: «بچۀ وی چه کرد؟» گفتند: «سه بانگ بکرد و در هوا ناپدید شد.» صالح گفت: «سه روز شما را مهلت باشد.» همچنان بود؛ هکر نست برخاستند روی‌های ایشان زرد بود، روز دیگر برخاستند روی‌های ایشان سرخ بود، روز سدیگر برخاستند روی‌های ایشان سیاه شده بود. دانستند که عذاب آمد. صالح از میان ایشان بیرون شد. ایشان نطع‌ها درپوشیدند و سرها به زیر فروبردند و هریک ازیشان برآن موضع بود که زلزله گرفت به بانگ جبریل آتیش برآمد باجا بسوختند خاکستر شدند.

نماند از ایشان مگر زنی مُقعَد نامش کَلبه بنت السّلق، او دشمن‌تر بود صالح را، خدای تعالی دو پای به وی بازداد تا گرد جهان درمی‌آمد و جهانیان را خبر می‌کرد.

سادن: خادم- دربان، پتافتند: راندن، زنی‌وی: زنِ وی، آگوش: آغوش، مواقعت: آمیزش، درد طلق: درد زایمان، ناقه: شتر، بنه کشید: نکشته باشید- نکشید، مُقعَد: فلج.

::

پ.ن: لینک دانلود فایل pdf کتاب برای دوستانی که در جست‌وجوی خود کتاب هستند.

بازدید : 840
چهارشنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 23:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دو کلمه حرف حساب

امّا اصل بت پرستیدن میان خلق آن بود که به روزگار آدم علیه‌السلام فرزندان وی همه مسلمان بودند مگر فرزندان قابیل که کافر بودند. مسلمانان ایشان را مهجور داشتندی و ایشان را فراپیش پدر نگذاشتید تا آدم را وفات آمد. فرزندان قابیل خواستند که فرا کالبد آدم آیند، مسلمانان نگذاشتند. ابلیس ایشان را صورتی کرد مانند آدم و در میان ایشان بنهاد و ایشان آن را بپرستیدن گرفتند تا به روزگار ادریس علیه السلام. چون ادریس برفت شاگرد وی که خلیفت وی بود، صورت کرد مانند ادریس تسلّی را بدیدار وی. چون وی نیز بمرد ابلیس در میان خلق اوگند که آن کرامات وی همه ازآن بود که وی بت پرستیدی. بر مثال آن پنج بت بکرد: ودّ و سُواع و یَغوث و یَعوق و نَسر.

برفت:بمرد، اوگند: افکند

بازدید : 842
يکشنبه 13 ارديبهشت 1399 زمان : 22:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دو کلمه حرف حساب

قصۀ ابتدای راه ابراهیم

ابن عبّاس گوید رضی‌الله عنه: منجّمان نمرود را گفتند: احتیاط کن که کودکی در این روزگار بخواهد زاد که خرابی ملک تو بر دست او بود. نمرود بفرمود تا مردان را از زنان جدا کردند تا هیچ مردی به زن نرسد. بر هر ده زنی موکّلی فرا کردند، تمادام که زنان نماز می‌کردندی شوهران را از ایشان بازمی‌داشتی، چون عذر پیدا آمدی ایشان را با شوهران گذاشتی. دانستندی که مردان با زنان در حال حیض نزدیکی نکنند.

وقتی آزر، پدر ابراهیم، در خانه آمد زن وی ابیونا، مادر ابراهیم، در وقت غسل کرده بود از حیض. آزر را با وی مواقعت افتاد. ابیونا بار گرفت به ابراهیم علیه‌السّلام. منجمان نمرود را گفتند: آن کودک از پشت پدر جدا شد، به رحم مادر رسید. نمرود از آن سخت غمناک شد و بفرمود تا احوال زنان نگاه می‌داشتند. هرکه پسر زادی می‌کشتی و دختر را نکشتی.

خدای تعالی ابراهیم را در رحم مادر پدید آورد و او را بپرورانید چنانکه اثر حمل بر مادرش پدید نبود. به وقت ولادت از شرط نمرود بترسید روی به کوه نهاد، فراغاری رسید، دردِ زِه او را بگرفت، در آن غار شد. ابراهیم علیه‌السّلام بنهاد و او را شیر داد و در قماطِ پیچید و در آن غار بنهاد. سنگی فرا درِ آن غار نهاد و با خانه آمد. گاه‌گاه پنهان بَشدی و او را شیر دادی. خدای تعالی ابراهیم را الهام داد تا دو انگشت ابهام خود در دهن گرفت و می‌مزید، از یکی طعم انگبین یافتید و از یکی طعم روغن. تا بماهِ چندان ببالید که کودکی در یک سال ببالد. چون پانزده ساله شد به بلوغ رسید، مردآسا شد با خرد و عقل تمام.

زوری مادر نزد وی آمد. مادر را گفت: «ای مادر، خدای من کیست؟» مادرش گفت خدای تو منم. ابراهیم گفت: «خدای تو کیست؟» گفت خدای من پدر توست، آزر. گفت: «خدای آزر کیست؟» گفت نمرود. ابراهیم گفت: «خدای نمرود کیست؟» گفت نمرود خدایگان مهین است؛ او را خدای دیگر نتواند بود. ابراهیم گفت: «این باطل است که تو می‌گویی. لابل که خدای همۀ خلق یک خداست. او را خدای دیگر نتوان بود.» مادرش با خانه آمد. آزر را گفت: آن کودک که ملکت نمرود بر دست وی فروخواهد شد پسر توست.

... شانزده ساله بود و گویند هفده ساله بود، می‌آمد تا در شهر آید. قومی‌را دید که ستارۀ زهره را می‌پرستیدند. ابراهیم گفت: «این چیست که شما می‌پرستید؟» گفتند خدای ما. ابراهیم گفت: «چنان خدای بود که ازحال به حال می‌گردد بتغیُّر و انتقال؟» چون فراتر آمد آن ستاره فرو شد و ماه برآمد. گروهی را دید که ماه می‌پرستند. ابراهیم گفت: «این چیست که می‌پرستید؟» گفتند خدای. ابراهیم گفت: «چنان خدای بود که ازحال به حال می‌گردد بتغیُّر و انتقال؟» فراتر آمد. ماه فرو شد و آفتاب برآمد. ابراهیم خلق را دید آفتاب می‌پرستیدند. ابراهیم گفت: «آن چیست که می‌پرستید؟» گفتند خدای مهین است. ابراهیم گفت: «چنان خدای بود که ازحال به حال می‌گردد بتغیُّر و انتقال؟» من ویزارم به هرچه شما می‌پرستید، بدون خدای عزُّوجلَّ. وصلَّی الله علی محمّدٍ و اله أجمعین.

تمادام: تا مادامی‌که، تا زمانی که - مواقعت: آمیزش، هم‌بستری – بماهِ: در یک ماه، به ماهی - قماط: قنداق

بازدید : 693
يکشنبه 13 ارديبهشت 1399 زمان : 22:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دو کلمه حرف حساب

قصۀ کشتن قابیل‌هابیل را

آدم را از حوّا بیست حمل و به روایتی صدوبیست حمل فرزند آمد. هر حملی پسری و دختری. حق تعالی فرمود که دختری که از یک شکم بود به پسری دهد که از دیگر شکم آمده بود؛ و قابیل و اقلیما هردو از یک شکم آمده بودند و‌هابیل و لیوذا به یک شکم زاده بودند.‌هابیل و لیوذا جمالی نداشتند و قابیل و اقلیما بغایت و اجمال بودند.

خدای تعالی آدم را فرمود تا اقلیما به‌هابیل دهد و لیوذا را به قابیل دهد. آدم لیوذا بر قابیل عرضه کرد، نپسندید. گفت: «چونست که زشت‌ترین را به خوب‌ترین می‌دهی؟» آدم گفت: «این فرمان خدای است.» قابیل گفت: «نیست. بل تو از خود می‌کنی و میل می‌کنی.» آدم گفت: «بروید هردو قربان کنید. هرکه خدای تعالی قربان وی بپذیرد، اقلیما را به وی دهم.»

هردو برفتند تا قربان کنند.‌هابیل گوسپنددار بود و قابیل برزگر بود و بخیل.‌هابیل بشد و در رمه بگشت. گوسپند بهین بیاورد و بکشت؛ و قابیل بشد و جُوال کَفَه بیاورد و فروریخت. و علامت صدقه و قربان آن وقت آن بود که آتشی درآمدی از هوا و آنرا برربودی. آتش فرو آمد و گوسپند‌هابیل ببرد. گندم کفۀ قابیل آنجا بماند؛ در روی مادر و پدر و برادران خجل شد و کین در دل گرفت و مر‌هابیل را گفت من تُرا بکشم. گفت: «چرا؟» گفت: «زیرا که قربان ترا بپذیرفتند و قربان مرا نپذیرفتند.»

هابیل او را نصیحت‌ کرد که مکن که پشیمان شوی و سودت ندهد. قابیل نصیحت فرا نپذیرفت، نگه می‌داشت تا وقتی‌هابیل را در دشت خفته یافت. خواست که او را بکشد، ندانست که چگونه باید کشت. ابلیس بیامد و در پیش وی مرغی را سر بکوفت و او را بکشت. و قابیل آن از وی بیاموخت. سنگی بزرگ برگرفت و سر‌هابیل بدان بکوفت و او را بکشت و شبنگاه به خانه آمد. آدم گفت‌هابیل کجاست که بازنیامد؟ قابیل گفت: «من چه دانم. کِنَه من نگه‌وان‌هابیل‌ام. مگر گوسپندان در کشت من کرده است، از بیم شما بازنمی‌یارد آمد.» آدم بدانست که به جان‌هابیل بدی کرده.

قابیل از پدر بترسید و بگریخت و قابیل از پدر بترسید. بگریخت و‌هابیل را گرد جهان برمی‌آورد تا روزی دو کلاغ را دید که درآمدند و یکی مر دیگر را بکشت و به منقار گوی فروکَند. آن کشته را در آن گوی پنهان کرد. قابیل از وی بیاموخت،‌هابیل را دفن کرد. گویند یک سال او را گرد جهان می‌برآورد، هرجا که خون‌هابیل رسید شورستان شد که از آنجا نبات نروید. چون‌هابیل را دفن کرد باز آمد، اقلیما را ببرد و در وادیی از وادی‌های یمن پنهان شد از پدر.

آدم علیه‌السّلام ماتم گرفت و بر مرگ‌هابیل نوحه‌ها کرد. در خبرست که چهل سال آدم بر مرگ‌هابیل بگریست.

خدای تعالی بیم بر قابیل افگند، تا از بیم گرد جهان می‌گشت گرسنه و برهنه؛ و همه جانوران روی زمین از وی می‌گریختند. هر کرا یافتی از جانوران سربکوفتی و از گرسنگی بخوردید. هشتاد سال همچنین می‌گشت، آنگه خدای تعالی گفت زمین را که قابیل بگیر. زمین او را تا بژول بگرفت. قابیل گفت: «یا رب، چرا بر من رحمت نکنی که تو ارحم الرّاحمینی.» جواب آمد که رحیم‌ام بر آنکس که رحمت کند و تو رحمت نکردی، بر تو رحمت نکنند. زمین او را فروکشید با میان. وی گفت: «یارب، گر من گناهی کردم توبه کردم، و به از من هم گناه کرد، یعنی آدم، چرا با وی این نکردی؟» گفت: «وی را از بهشت به دنیا افگندم و تو را از دنیا به دوزخ افگنم.» زمین او را یک سر فروبرد تا دوزخ.

علی گوید رضی الله عنه: آن‌وقت که قابیل‌هابیل را بکشت در همه چیز در دنیا خلل آمد از آن خون ناحق. نور آفتاب و ماه نقصان شد و در ستارگان خلل ظاهر گشت و طعم میوه‌ها به نقصان شد و خارهای زمین از آن‌وقت برُست و آب‌ها تلخ شد. چنانکه خدای گفت عزّوجلّ: «ظَهَرَ الفَسادُ فی البرّ و البحر بما کسَبت أیدی النّاس»

کَفَه: خوشه‌های گندم و جو که در وقت خرمن‌کوبی کوفته نشده باشند. کِنَه: که نه.

بژول: بر وزن قبول، استخوان قوزک پا را گویند.

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 15
  • بازدید کننده امروز : 12
  • باردید دیروز : 3
  • بازدید کننده دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 31
  • بازدید ماه : 279
  • بازدید سال : 549
  • بازدید کلی : 44074
  • کدهای اختصاصی