loading...

دو کلمه حرف حساب

بازدید : 1514
پنجشنبه 31 ارديبهشت 1399 زمان : 2:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دو کلمه حرف حساب

قصۀ یوسف علیه‌السلام

یک

«وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجنَ فَتَیَانِ» در شدند با وی در زندان دو جوان: یکی ساقی ملک نام او شرهاقم و دیگر طبّاخ ملک نام وی شرهاکم. و گفته‌اند ساقی ملک نام او محلت و نام طباخ یونا.

ابن عباس گوید رضی‌الله عنه: سبب افتادن ایشان به زندان آن بود که ملک مدین دسیس فرستاد، یعنی جاسوس، به مصر و هزار دینار وی را داد تا وی ساقی ملک را بفریبد تا او را زهر دهد در شراب تا هلاک شود. چون دسیس بیامد و آن حال عرضه کرد بر ساقی قبول نکرد. چون از ساقی نومید شد طباخ را بگفت که خود خاص به تو آمده‌ام. این هزار دینار نقد بستان و زهر در طعام ملک کن و ملک مدین ضمان کرده که چون ولایت بگیرد ترا وزارت دهد. طباخ فریفته شد و قصد آن کرد که زهر در طعام کند تا ملک بخورد و هلاک شود. طعام پیش آورد ساقی بر سر ملک ایستاده بود، گفت: زهرست مخور. ملک مر طباخ را گفت: نخست تو بخور. نیارست خورد. بفرمود تا به سگ دادند، بخورد و بمرد. ملک ساقی و طباخ را هر دو به زندان کرد.

چون به زندان افتادند یوسف را دیدند در زندان با سیرت پیغامبران و شفقت و نصیحت و تواضع و احسان به جای اهل زندان، همه با وی الف گرفتند و وی خواب‌ها را تعبیر می‌کرد، همه صدق و صواب؛ و آن آن بود که جبریل علیه‌السلام نزد یوسف آمد در زندان گفت: دهان باز کن، باز کرد گوهر زرد در دهان وی اوگند. نور آن به دل او رسید، دل یوسف به تعبیر خواب‌ها گشاده شد. زندانیان او را چون چاکر و بنده گشتند به تعظیم و حرمت. زندان‌وان وی را گفت: یایوسف، من ترا سخت دوست دارم. حکم زندان سوی تو کردم. آن را که خواهی بدار و آن را که خواهی رها کن. یوسف گفت: مرا از دوستی مخلوقان بس. اول پدر مرا دوست داشت از دوستی پدر بود که برادران مرا حسد کردند و به چاه اوگندند. پس بفروختند تا به دست زلیخا افتادم، آنگاه زلیخا مرا بدوستی گرفت از دوستی او بود که به زندان افتادم. نخواهم دوستقی مخلوق، مرا دوستی خالق بس.

دو

پس یوسف مر ساقی را گفت: ملک را بگوی که مظلومی است در زندان مانده از پنج سال باز بی‌جرم، تا بود که در کار من نظر کند. پس دیو برآن ساقی فراموش کرد تا پس ازآن اند سال، یعنی هفت سال، دیگر بماند. جمله دوازده سال و آن استعانت مخلوق خطا بود. جبریل آمد و گفت: مرا می‌دانی؟ گفت: نورت با نور فریشتگان می‌ماند. گفت: من جبریل‌ام. ... پس جبریل به زمین اشارت کرد گفت: «انفَرِجی.» گشاده شو. زمین گشاده می‌شد و می‌شکافت تا آن صخره که زمین برو نهاده است پدید آمد. جبریل گفت: بنگر تا چی می‌بینی؟ گفت: موری می‌بینم برآن سنگ. گفت: نیز چه می‌بینی؟ گفت: طعامی‌در دهان دارد می‌خورد. گفت: خدای تعالی می‌گوید من موری را بی‌ روزی در میان سنگی فراموش نکرده‌ام. ترا بر پشت زمین فراموش کنم که تو کجایی و وقت خلاص تو کی است؟


بازدید : 1615
پنجشنبه 31 ارديبهشت 1399 زمان : 2:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دو کلمه حرف حساب

زلیخا وی را بخواند و به هر دری که درمی‌شد آن در به مسمار استوار می‌بستند تا در قیطون شد که زلیخا درآنجا بود. زلیخا زود در قیطون استوار کرد و جامه‌های فاخر که داشت از خود برکشید. آنگه یوسف بدانست که قصد دارد به وی...

... زلیخا خواست تا او را در سخن ارد، گفت: یا یوسف، چون نیکوست روی تو. گفت: أحسن‌الخالقین آفریده است. گفت: چون نیکوست موی تو. گفت: اول چیزی که در گور بریزد این بود. گفت: چون نیکوست چشم تو. گفت: اول چیزی که بروی فروگرد این بود. گفت: خوش بویی داری. گفت: اگر از پس مرگ به سه روز مبرا بینی از من بگریزی. گفت: من به تو نزدیکی می‌جویم و تو از من دوری می‌جویی؟ یوسف گفت: من نزدیکی می‌جویم به کرامت خدای عزّ و جلّ. گفت: در من نگر. گفت: از میل آتشین می‌ترسم. گفت: یک‌بار دست بر سینۀ من نه تا قرارگیرد. گفت: از غل آتشین می‌ترسم. گفت: یا یوسف، ترا به مال خویش بخریده‌ام. تو برمن این همه تکبر می‌کنی؟ گفت: گناه برادران مرا بود که مرا بفروختند، اگر نه تو برمن کی دست یافتی. گفت: اگر فرمان نکنی ترا فرادست عذاب کنندگان دهم و تن نازنین تو طاقت عذاب ندارد. گفت: خدای مرا یاری دهد. زلیخا گفت: ترا به زندان کنم. گفت: «حَسبُنَا‌اللهُ و نِعمَ الوکیل.» گفت: یا یوسف چرا مراد من برنیاری؟ گفت: از بیم آن خدای که مرا بیافریده است و به جای من نیکوی کرده. گفت: من چندان مال دارم از زر و جواهر همه از بهر خدای تو بدهم تا از تو در گذارد. و این عزیز مصر او را در قدح از زبرجد سبز شربتی دهم که در ساعت پوست و گوشت روی او درگردد و در آن قدح افتد و برجای هلاک شود و او را در زیر تخت تو دفن کنم و همه ملکت مصر به تو سپارم. یوسف گفت: من خود بدین رسن فروچاه نشوم. زلیخا را طاقت برسید و شیطان برو مستولی شد. یوسف را به قوّت خود بینداخت و عقدها بگشاد....

... زلیخا به قوّت خویش بند ششم بگشاد، برخاست و روی بت را به مقنعۀ خویش بپوشید. یوسف گفت: آن چرا می‌کنی؟ گفت: تا نه‌بیند. یوسف گفت: بت خود نه‌بیند و نشنود و نداند، تو حرمت بت نگاه می‌داری، من اولی‌ترم که مرا خدای است دانا و بینا و شنوا و توانا، معاذالله که من معصیت کنم به دیدار او.

... یوسف و زلیخا هردو به در دویدند: یوسف از بهر آن تا بجَهَد، زلیخا از بهر آن تا دربگیرد و او را نگاه دارد. چون درو رسید پیراهن یوسف را بگرفت و با خود کشید، پیراهن یوسف از پس بدرید. شوهر زلیخا بر در سرا بود نشسته و ابن عمّ وی از دیگرسو نشسته. عزیز نگاه کرد یوسف را دید به چشم گریان و جامه دریده و زلیخا از پس وی دوان، روی خراشیده و موی کنده و چشم گریان. زلیخا گفت: چه بود پاداش آن کسی که با اهل تو ناصوابی اندیشد مگر آنکه او را به زندان کنند یا عذاب کنند او را به زخم چون عذاب دردناک؟ یوسف گفت: او از من درخواست و من می‌دویدم تا بگریزم و او می‌دوید تا مرا بگیرد، گناه او را بود نه مرا. عزیز گفت: به چه حجت گفتی که جرم زلیخاراست؟ یوسف گواه نداشت، اشارت کرد به کودک خرد در گهواره، و آن کودکی بود شیرخواره. در خبرست که چهار کودک شیرخواره سخن گفتند: کودک جریح عابد و کودک اصحاب أُخدود و کودک مریم و کودک یوسف علیه‌السلام. کودک گفت: اگر پیراهن از پیش دریده آمده جرم یوسف راست و اگر از پس دریده آمده جرم زلیخاراست. چون پیراهن یوسف عزیز مصر از پس دریده بدید و گواهی کودک بشنید، زلیخا را گفت جرم ترا بوده است.


بازدید : 1058
پنجشنبه 31 ارديبهشت 1399 زمان : 2:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دو کلمه حرف حساب

قصۀ یوسف علیه‌السلام-قسمت سوم

یک

روبیل قبالۀ بیع بنبشت: بسم‌الله ابراهیم. اینست که بخرید مالک بن ذُعر از فرزندان یعقوب اسرائیل‌الله، نامهای‌شان یاد کرد، خرید ازیشان غلام عبرانی نام وی یوسف قد و چهرۀ وی چنین به بیست درم عددی و جفت نعلین برسری. ایشان او را به مالک فروختند و امانت در گردن مالک کردند که وی را ازین زمین ببرد و در غل دارد و از پیش خویش غایب نگذارد که وی گریخت پایست. و وی را لباس درشت پوشاند و طعام کثیف خوراند. این بیع بکردند و گواه برگرفتند.

دو

چون یوسف را چشم برگور مادر افتاد خود را از سر اشتر درافگند و بروی برآن گور افتاده زارزار می‌گریست و می‌گفت: «ای مادر، سر از گور برکن تا فرزند خویش را بینی پلاس‌پوشیده و غُل بر گردن نهاده، برادران وی را از پدر جدا کرده و در چاه افگنده و به بندگی بفروخته و در بند کرده و خوار و اسیروار می‌برند؛ پدرود باش‌‌‌ای مادر که نیز با تو نرسم.» همی‌گف و زارزار می‌گریست تا آن سیاه دور برسید، برنگریست یوسف را بر سر اشتر ندید. اشتر را بگذاشت و می‌دوید تا به سر گور راحیل یوسف را دید بروی برآن گور افتاده، همی‌لگدی برقفای او زد، سر برآورد طپانچه نیز برروی او زد. گفت خداوندان تو می‌گفتند که او گریزپای است، راست گفتند. وی را بخواری برگرفت و بر سر اشتر نشاند. یوسف همی‌به خون و اشک آغشته از دل پرحسرت و درد روی سوی آسمان کرد، به خدای تعالی بنالید. از نالۀ او فریشتگان بگریستند. جبریل آمد که مَگِری! که فریشتگان آسمان را بگریانیدی. صبر کن که صبر کلید فرج است و اگر خواهی این زمین را هم‌اکنون زیروزبر گردانم برای تو. یوسف گفت: «نباید که به سبب من کسی را بد افتد.» همی‌در پیش کاروان پرّی برزمین زد، بادی و گردی سرخ برخاست، روز روشن چون شب تاریک گشت. کاروانیان همی‌متحیّر فروماندند. مالک گفت: «چه افتاد که من هرگز چنین ندیده‌ام. هم اکنون قیامت برخیزد، بنگرید تا کی جرمی‌کرده است بزرگ که این عقوبت آنست.» سیاه دررسید گفت: «یاسیّد، این جرم من کرده‌ام که آن غلام عبرانی را بزدم، در آن وقت وی روی سوی آسمان کرد سختی گفت به عبرانی، ترسم که برما دعای بد کرد و این عذاب از آنست.» مالک گفت: «زود وی را به من آرید.» یوسف را بیاوردند. گفت: «یا یوسف، این غلام بد کرد و خطا کرد ترا بی‌جرمی بزد، اکنون ما را دریاب واگرنه همه هلاک شویم؛ اگر خواهی این غلام را قصاص کن و اگر خواهی عفو کن.» یوسف را گفت: «ما را از خدای تعالی بخواه و این غلام را قصاص کن» یوسف گفت: «من قصاص نخواهم که من از اهل بینی‌ام که چون بریشان ستم کنند، در گذارند و چون با ایشان جفا کنند وفا کنند، من درگذاشتم.» یوسف علیه‌السلام چون این سخن بگفت آن عذاب باز شد و جهان روشن گشت و کاروانیان برستند و برفتند.


بازدید : 1648
سه شنبه 29 ارديبهشت 1399 زمان : 3:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دو کلمه حرف حساب

قصۀ یوسف- قسمت دوم

شمعون برادران را از پیش پدر به یک سو خواند و گفت: «ای برادران، من می‌گفتم شما را که یوسف را بکشید تا کار یکباره بود، ببینید که ما را متّهم می‌دارد. بیایید تا باز آن چاه شویم، وی را بیرون آریم و پاره پاره کنیم. گوییم یک پاره از یوسف باز یافتیم تا ما را باور دارد.» یهوذا گفت: «فأینَ العهد؟ اگر ایشما این کنید، والله که من پدر را بگویم تا شما چه کردید، دشمن شما گردم و بنیارامم تا یک یک را از شما قصاص بکنم.» ایشان گفتند: «پس چه کنیم تسکین دل پدر را؟» یهوذا گفت: «صواب آنست که گرگی را بگیریم پیش پدر آریم گوییم این گرگ است که یوسف ما را بخورد.» هنگامی‌پیش پدر نشسته بودند. گرگی از دور پدید آمد. گفتند: «ای پدر، این گرگست که یوسف ما را بخورد.» گفت بچه می‌دانید؟ گفت: «او بود که برخت ما آمدی و ما را رنجه داشتی شک نکنیم که او خورد.» یعقوب گفت بگیرید او را و نزدیک من آرید. ایشان بدویدند آن گرگ را بگرفتند و پیش پدر آوردند. گرگی بود دیرینه، چون پیش یعقوب آوردند یعقوب او را گفت: «أیُّها الذئب، فراتر آی.» فراتر آمد تا پیش یعقوب بنشست. به حرمت سر درپیش افگند؛ خدای تعالی او را به سخن آورد. گفت: «لبیک یآسرَایل الله» یعقوب گفت: «چه جرم کرده بودم که با من این کردی که می‌گویند یوسف مرا بخوردی و برمن رحمت نکردی و مرا بسوختی؟» گرگ گفت: «معاذاالله یانبیَالله. به عزت آن خدای که ترا بیافرید و نبوّت داد که من فرزند ترا نخورده‌ام و ندیده‌ام و نه از وی خبر دارم، من خود درین ناحیت غریبم. اکنون اینجا افتاده‌ام به راه گذری. هرگز ما پیرامن هیچ پیعامبری نگردیم، مگر ه تبرُّک، لابل این‌ها کرده‌اند که مرا بیازردند و برمن بهتان گفتند و خسته کردند، ایشانند که یوسف را ضایع کردند و بر وت ستم کردند.» یعقوب روی فاپسران کرد و گفت: «ای فرزندان، حجَت برخویشتن آوردید، بشنودید سخن گرگ؟» ایشان همه سر در پیش افگندند تشویر زده.

یعقوب مر آن گرگ را گفت: «تو از کجا می‌آیی؟» گفت از گرگان. گفت: «کجا می‌شوی؟» گفت به مصر. یعقوب گفت: «تا چه کنی» گفت: «به مصر دوستی دارم، آنجه به زیارت او می‌شوم.» گفت: «تا چه بود؟» گفت: «تا مرا مزد و ثواب بود که دوست خدای را زیارت کنم.» یعقوب گفت: «شما نیز مزد و بزه دانید؟» گفت: «یا رسول الله، من شنودم از پیغامبران که پیش از تو بودند که ایشان گفتند که هرکه او دوست خدای را زیارت کند، خدای عزَّ و جلَّ هزار هزار نیکی در دیوان او بنویسد و هزار هزار بدی از دیوان او محو کند و هزار هزار درجه در بهشت به نام او بردارد؛ و در خبری دیگر یافتم که به هر قدمی‌این ثواب به وی ارزانی دارد و من بدین اومید می‌شوم.» یعقوب گفت: «این خبر بر فرزندان من املا کن تا از تو بنویسند و روایت کنند.» گرفت گفت والله نکنم. گفت: «چرا؟» گفت: «زیرا که ایشان نه اهل آنند، ایشان رحم ببریدند و برادر را و پدر را بیازردند و دروغ گفتند و برمن ستم کردند و بهتان گفتند، ایشان نه اهل آنند که من علم درایشان آموزم. پدرود باش که من رفتم.» یعقوب گفت: «ترا به طعام هیچ حاجت هست؟» گفت: «لال زادی التَّقوی.» یعقوب گفت: «سِر علی بَرَکة‌الله.»


بازدید : 2190
سه شنبه 29 ارديبهشت 1399 زمان : 3:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دو کلمه حرف حساب

سورۀ یوسف

یک

سعدبن ابی وقّاص گوید: قرآن بر پیغامبر علیه السلام فرومی‌آمد در مکّه و پیغامبر صلّی‌الله علیه بر یاران می‌خواند. مگر ملالتی به طبع ایشان راه یافت. گفتند: «یا رسول الله لو قصَصتَ علینا.» چه بود اگر خدای تعالی سورتی فرستد که درآن سورت امرونهی نبود و درآن سورت قصه‌ای بود که دل‌های ما بدان بیاساید. خدای گفت عزَّوجلّش: «نَحنُ نَقصُّ عَلَیکَ أحسَنَ القَصَصِ» اینک قصۀ یوسف ترا برگوئیم تا تو بریشان خوانی.

دو

چون راحیل را مرگ آمد یوسف و بن‌یامین خرد بودند. برکنار خالت خویش لیّا بماندند. یعقوب را خواهری بود، نزدیک او آمد گفت: «یوسف را مادر نیست. او را بمن ده تا او را بپرورم.» یعقوب گفت: «من از این فرزند نشکیبم.» خواهر گفت: «من هرروز او را نزدیک تو آرم تا تو او را ببینی.» یعقوب او را به خواهر خویش سپرد، خواهر شباروزی یک بار یوسف بنزدیک یعقوب آوردی. چون یک‌چندی برآمد یعقوب از یوسف صبر نیافت، می‌خواست که شب و روز پیش او بودی. خواهر را گفت: «من نیز از این فرزند نمی‌شکیبم. او را وا من ده.» خواهر او را دوست می‌‌داشت و نمی‌خواست که او را با یعقوب دهد. سببی می‌جست تا او را بدان سبب نگاه دارد. و درآن روزگار شریعت او چنان بود که هرکه ازآنِ او کسی چیزی بدزدیدی و بردست او پدید آمدی، آنکس در حکم او آمدی، او را ببندگی می‌داشتی چنانکه خواستی. خواهر یعقوب کمری داشت در صندوقی، آن کمر را بیرون آورد، در زیر جامه برمیان یوسف بست. پس خبر درافگند که کمری داشتم ازآنِ اسحق علیه‌السّلام، مرا یادگار و میراث بود. آن کمر را بدزدیدند. یوسف را به نزدیک یعقوب آورد و آن کمر را از هرجای می‌جست، نیافت. پیش یعقوب آمد، گفت: «یوسف را نیز بجویم.» یوسف را بجست، کمر از میان او باز کرد و با یعقوب گفت: «کمر با یوسف پدید آمد و امر تو از او برخاست و در حکم من آمد.» یوسف را به خانه برد.

چون خواهر یعقوب را وفات آمد، یعقوب او را به خانه بازآورد و یوسف را از همۀ فرزندان دوستر داشت. از پیش چشم خویش عایب نگذاشتی، شب او را نزدیک خویش خوابانیدی و دست خویش در زیر سر وی نهادی. برادران اورا حسد کردند.

یوسف به خواب دید: یازده ستاره و آفتاب و ماه او را سجده کردی. در اخبارست که یوسف علی‌السلام دوبار خواب دید. اول بار بخواب دید که جایی نشسته بودی و قضیبی بدست داشتی، یوسف قضیب به زمین فروبردی، برادرانش همچنان عصاها به زمین فروبردندی، عصای یوسف ببالیدی تا ازهمۀ عصاها برگذشتی و شاخ برگ سبز پدید آمدی و دیگر عصاها در جنب آن مغمور گشتی. یوسف علیه السلام چون آن خواب بدید و بیدار گشت پدر را بگفت پیش برادران. پدر بانگ بروی زد که خاموش باش که خواب روز را حقیقتی نبود. چون برادرانش فراتر شدند، یعقوب علیه السلام با یوسف عتاب کرد که چرا خواب پیش برادران بگفتی، نگر آن دیگر خواب برادران را نگویی.

لیّا، خالۀ یوسف، خواب برادران را بگفت و ایشان زیرکان و دانایان بودند، گفتند: تعبیر این خواب آن بود که پسر راحیل برما پادشا گردد و ما اورا به جای بندگان باشیم و پیش از این یک دو خواب مانند این دیده است و او به علم و فصاحت و جمال و صورت برما بیشی دارد و پدر او را امروز بر سر ما برگزید، پیراهن و قضیب بدو داد. اگر او بماند، پای بگردن ما فروکند و برما پادشا شود. ما را تدبیر کار او باید کرد.

پ.ن: این یکی چند شبی ادامه دارد.

بازدید : 1058
سه شنبه 29 ارديبهشت 1399 زمان : 3:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دو کلمه حرف حساب

قصۀ ابراهیم و نمرود

چون نمرود لعین آن بدید، آواز داد که: «یا ابراهیم! این کرامت با تو که کرد؟» یعنی آتش سوزان بر تو باغ که کرد؟ گفت:«این با من خدای من کرد.» نمرود گفت: «نعم الرّبُّ ربُّک یآبرهیم.» ابراهیم گفت: «قدیماَ کان بی رحیماً.» دیرست آن خدای من مرا نیک خدای بوده است و بر من مهربان، لکن تو کوردلی که وی را همی‌ نمی‌یابی. نمرود گفت: «کجاست خدای تو؟» ابراهیم گفت: «فوق السَّواوات العُلی له الأخرةُ و الأُولی.» گفت: «اکنون که نشانش بدادی به حرب وی شوم. تا او را هلاک نکنم فرو نیایم.»

بفرمود تا چهار کرگس نر را بیاوردند و ایشان را می‌پروردند تا هریک چندان شد که اشتر بُختی(1). آنگاه سه روز طعام ازیشان بازگرفتند تا بغایت گرسنه شدند. آنگه تابوت بر پشت ایشان استوار ببستند و چهار تیر بر کنارهای آن بپای کردند و گوشت بر سر آن تیرها بستند و خود با غلامان در آن تابوت نشست و تیروکمان در آنجا نهاد. آهنگ سوی آسمان کرد. برمی‌شد تا سه شباروز. چون یک شباروز برفت نمرود مرغلام را گفت: «برنگر تا جهان را چگونه بینی.» فرونگریست و گفت: «جهان را همی‌بینم برحال خویش. کوشک‌ها و کوه‌ها و دشت‌ها و شهرها همه برسر دریا.» یک شباروز دیگر برپریدند. آنگاه دیگر بار غلام را گفت: «فرونگر تا جهان را چگونه بینی.» گفت: «جهان را می‌بینم چون شهری بر سر آب.» کرگسان یک شباروز دیگر برپریدند تا سه شباروز تمام شد. نمرود گفت: «فرونگر تا چه بینی.» غلام فرونگریست و گفت: «همه جهان را همی‌بینم چون طبقی بر سر آب.» نمرود گفت اکنون بجای رسیدیم. تیر بر کمان نهاد و بکشید به سوی آسمان، گفت: «ای خدای ابراهیم خُذهُ.(2)» چون تیر از کمان جدا شد، غُلغُل از میان فریشتگان آسمان برآمد. گفتند: «خداوندا گَوری(3) فراگذاشته‌ای تا این همه دلیری و ناباکی می‌کند. دستوری ده تا او را نگوسار به زمین فروبریم.» خدای تعالی گفت: «ای فریشتگان من صبر کنید که هنوز کیل او پُر نگشته است.»

در اخبار آمده است که خدای تعالی در آن وقت فریشتگان را گفت: «آن مسکین به اومیدی آمده است. هرچند که بد بنده‌ای است او را نومید نکنیم که از کرم ما نسزد که هیچ اومیدداری را نومید بازگردانیم؛ آن تیر او را فراگیرید، به دریا برید و به خون ماهی بیالایید. به سوی او فرو اوگنید تا پندارد که کاری کرد و به مراد رسید.» فریشته‌ای آن تیر را به دریای محیط برد و به خون ماهی بیالود. ماهیان دریا بفریاد برآمدند که بارخدایا! ما چه جرم کردیم که ما را برای آن ملعون عذاب کردی؟ جواب آمد که لاجرم کشتن از شما برداشتم. از آنجاست که ماهی را نکشند.

آنگاه آن تیر خون‌آلود بیاوردند به سوی نمرود فرواوگندند. نمرود بدید، پنداشت که کاری کرد. آن تیرهای تابوت را نگوسار کرد تا کرگسان فرونگریستند و گوشت را به زیر دیدند. آهنگ به زیر دادند و می‌آمدند تا به زمین. و از سختی پریدن ایشان هُرست(4) در کوه افتاد، چنانکه خواستی که کوه از جا بشدی. آنست که گفت: «وَ‌‌ان‌کانَ مَکرُهُم لِتَزُولَ مِنهُ الجِبَالُ.»

بُختی: شتر خراسانی، خذ: بگیر، گَوری: گبری، هرست: از هریدن به معنای چیزی از بالا به زیر افتادن با صدا. صدای هوهوی باد.

بازدید : 842
يکشنبه 13 ارديبهشت 1399 زمان : 22:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دو کلمه حرف حساب

قصۀ ابتدای راه ابراهیم

ابن عبّاس گوید رضی‌الله عنه: منجّمان نمرود را گفتند: احتیاط کن که کودکی در این روزگار بخواهد زاد که خرابی ملک تو بر دست او بود. نمرود بفرمود تا مردان را از زنان جدا کردند تا هیچ مردی به زن نرسد. بر هر ده زنی موکّلی فرا کردند، تمادام که زنان نماز می‌کردندی شوهران را از ایشان بازمی‌داشتی، چون عذر پیدا آمدی ایشان را با شوهران گذاشتی. دانستندی که مردان با زنان در حال حیض نزدیکی نکنند.

وقتی آزر، پدر ابراهیم، در خانه آمد زن وی ابیونا، مادر ابراهیم، در وقت غسل کرده بود از حیض. آزر را با وی مواقعت افتاد. ابیونا بار گرفت به ابراهیم علیه‌السّلام. منجمان نمرود را گفتند: آن کودک از پشت پدر جدا شد، به رحم مادر رسید. نمرود از آن سخت غمناک شد و بفرمود تا احوال زنان نگاه می‌داشتند. هرکه پسر زادی می‌کشتی و دختر را نکشتی.

خدای تعالی ابراهیم را در رحم مادر پدید آورد و او را بپرورانید چنانکه اثر حمل بر مادرش پدید نبود. به وقت ولادت از شرط نمرود بترسید روی به کوه نهاد، فراغاری رسید، دردِ زِه او را بگرفت، در آن غار شد. ابراهیم علیه‌السّلام بنهاد و او را شیر داد و در قماطِ پیچید و در آن غار بنهاد. سنگی فرا درِ آن غار نهاد و با خانه آمد. گاه‌گاه پنهان بَشدی و او را شیر دادی. خدای تعالی ابراهیم را الهام داد تا دو انگشت ابهام خود در دهن گرفت و می‌مزید، از یکی طعم انگبین یافتید و از یکی طعم روغن. تا بماهِ چندان ببالید که کودکی در یک سال ببالد. چون پانزده ساله شد به بلوغ رسید، مردآسا شد با خرد و عقل تمام.

زوری مادر نزد وی آمد. مادر را گفت: «ای مادر، خدای من کیست؟» مادرش گفت خدای تو منم. ابراهیم گفت: «خدای تو کیست؟» گفت خدای من پدر توست، آزر. گفت: «خدای آزر کیست؟» گفت نمرود. ابراهیم گفت: «خدای نمرود کیست؟» گفت نمرود خدایگان مهین است؛ او را خدای دیگر نتواند بود. ابراهیم گفت: «این باطل است که تو می‌گویی. لابل که خدای همۀ خلق یک خداست. او را خدای دیگر نتوان بود.» مادرش با خانه آمد. آزر را گفت: آن کودک که ملکت نمرود بر دست وی فروخواهد شد پسر توست.

... شانزده ساله بود و گویند هفده ساله بود، می‌آمد تا در شهر آید. قومی‌را دید که ستارۀ زهره را می‌پرستیدند. ابراهیم گفت: «این چیست که شما می‌پرستید؟» گفتند خدای ما. ابراهیم گفت: «چنان خدای بود که ازحال به حال می‌گردد بتغیُّر و انتقال؟» چون فراتر آمد آن ستاره فرو شد و ماه برآمد. گروهی را دید که ماه می‌پرستند. ابراهیم گفت: «این چیست که می‌پرستید؟» گفتند خدای. ابراهیم گفت: «چنان خدای بود که ازحال به حال می‌گردد بتغیُّر و انتقال؟» فراتر آمد. ماه فرو شد و آفتاب برآمد. ابراهیم خلق را دید آفتاب می‌پرستیدند. ابراهیم گفت: «آن چیست که می‌پرستید؟» گفتند خدای مهین است. ابراهیم گفت: «چنان خدای بود که ازحال به حال می‌گردد بتغیُّر و انتقال؟» من ویزارم به هرچه شما می‌پرستید، بدون خدای عزُّوجلَّ. وصلَّی الله علی محمّدٍ و اله أجمعین.

تمادام: تا مادامی‌که، تا زمانی که - مواقعت: آمیزش، هم‌بستری – بماهِ: در یک ماه، به ماهی - قماط: قنداق

بازدید : 692
يکشنبه 13 ارديبهشت 1399 زمان : 22:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دو کلمه حرف حساب

قصۀ کشتن قابیل‌هابیل را

آدم را از حوّا بیست حمل و به روایتی صدوبیست حمل فرزند آمد. هر حملی پسری و دختری. حق تعالی فرمود که دختری که از یک شکم بود به پسری دهد که از دیگر شکم آمده بود؛ و قابیل و اقلیما هردو از یک شکم آمده بودند و‌هابیل و لیوذا به یک شکم زاده بودند.‌هابیل و لیوذا جمالی نداشتند و قابیل و اقلیما بغایت و اجمال بودند.

خدای تعالی آدم را فرمود تا اقلیما به‌هابیل دهد و لیوذا را به قابیل دهد. آدم لیوذا بر قابیل عرضه کرد، نپسندید. گفت: «چونست که زشت‌ترین را به خوب‌ترین می‌دهی؟» آدم گفت: «این فرمان خدای است.» قابیل گفت: «نیست. بل تو از خود می‌کنی و میل می‌کنی.» آدم گفت: «بروید هردو قربان کنید. هرکه خدای تعالی قربان وی بپذیرد، اقلیما را به وی دهم.»

هردو برفتند تا قربان کنند.‌هابیل گوسپنددار بود و قابیل برزگر بود و بخیل.‌هابیل بشد و در رمه بگشت. گوسپند بهین بیاورد و بکشت؛ و قابیل بشد و جُوال کَفَه بیاورد و فروریخت. و علامت صدقه و قربان آن وقت آن بود که آتشی درآمدی از هوا و آنرا برربودی. آتش فرو آمد و گوسپند‌هابیل ببرد. گندم کفۀ قابیل آنجا بماند؛ در روی مادر و پدر و برادران خجل شد و کین در دل گرفت و مر‌هابیل را گفت من تُرا بکشم. گفت: «چرا؟» گفت: «زیرا که قربان ترا بپذیرفتند و قربان مرا نپذیرفتند.»

هابیل او را نصیحت‌ کرد که مکن که پشیمان شوی و سودت ندهد. قابیل نصیحت فرا نپذیرفت، نگه می‌داشت تا وقتی‌هابیل را در دشت خفته یافت. خواست که او را بکشد، ندانست که چگونه باید کشت. ابلیس بیامد و در پیش وی مرغی را سر بکوفت و او را بکشت. و قابیل آن از وی بیاموخت. سنگی بزرگ برگرفت و سر‌هابیل بدان بکوفت و او را بکشت و شبنگاه به خانه آمد. آدم گفت‌هابیل کجاست که بازنیامد؟ قابیل گفت: «من چه دانم. کِنَه من نگه‌وان‌هابیل‌ام. مگر گوسپندان در کشت من کرده است، از بیم شما بازنمی‌یارد آمد.» آدم بدانست که به جان‌هابیل بدی کرده.

قابیل از پدر بترسید و بگریخت و قابیل از پدر بترسید. بگریخت و‌هابیل را گرد جهان برمی‌آورد تا روزی دو کلاغ را دید که درآمدند و یکی مر دیگر را بکشت و به منقار گوی فروکَند. آن کشته را در آن گوی پنهان کرد. قابیل از وی بیاموخت،‌هابیل را دفن کرد. گویند یک سال او را گرد جهان می‌برآورد، هرجا که خون‌هابیل رسید شورستان شد که از آنجا نبات نروید. چون‌هابیل را دفن کرد باز آمد، اقلیما را ببرد و در وادیی از وادی‌های یمن پنهان شد از پدر.

آدم علیه‌السّلام ماتم گرفت و بر مرگ‌هابیل نوحه‌ها کرد. در خبرست که چهل سال آدم بر مرگ‌هابیل بگریست.

خدای تعالی بیم بر قابیل افگند، تا از بیم گرد جهان می‌گشت گرسنه و برهنه؛ و همه جانوران روی زمین از وی می‌گریختند. هر کرا یافتی از جانوران سربکوفتی و از گرسنگی بخوردید. هشتاد سال همچنین می‌گشت، آنگه خدای تعالی گفت زمین را که قابیل بگیر. زمین او را تا بژول بگرفت. قابیل گفت: «یا رب، چرا بر من رحمت نکنی که تو ارحم الرّاحمینی.» جواب آمد که رحیم‌ام بر آنکس که رحمت کند و تو رحمت نکردی، بر تو رحمت نکنند. زمین او را فروکشید با میان. وی گفت: «یارب، گر من گناهی کردم توبه کردم، و به از من هم گناه کرد، یعنی آدم، چرا با وی این نکردی؟» گفت: «وی را از بهشت به دنیا افگندم و تو را از دنیا به دوزخ افگنم.» زمین او را یک سر فروبرد تا دوزخ.

علی گوید رضی الله عنه: آن‌وقت که قابیل‌هابیل را بکشت در همه چیز در دنیا خلل آمد از آن خون ناحق. نور آفتاب و ماه نقصان شد و در ستارگان خلل ظاهر گشت و طعم میوه‌ها به نقصان شد و خارهای زمین از آن‌وقت برُست و آب‌ها تلخ شد. چنانکه خدای گفت عزّوجلّ: «ظَهَرَ الفَسادُ فی البرّ و البحر بما کسَبت أیدی النّاس»

کَفَه: خوشه‌های گندم و جو که در وقت خرمن‌کوبی کوفته نشده باشند. کِنَه: که نه.

بژول: بر وزن قبول، استخوان قوزک پا را گویند.

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 3
  • بازدید کننده دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 16
  • بازدید ماه : 264
  • بازدید سال : 534
  • بازدید کلی : 44059
  • کدهای اختصاصی