loading...

دو کلمه حرف حساب

بازدید : 1514
پنجشنبه 31 ارديبهشت 1399 زمان : 2:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دو کلمه حرف حساب

قصۀ یوسف علیه‌السلام

یک

«وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجنَ فَتَیَانِ» در شدند با وی در زندان دو جوان: یکی ساقی ملک نام او شرهاقم و دیگر طبّاخ ملک نام وی شرهاکم. و گفته‌اند ساقی ملک نام او محلت و نام طباخ یونا.

ابن عباس گوید رضی‌الله عنه: سبب افتادن ایشان به زندان آن بود که ملک مدین دسیس فرستاد، یعنی جاسوس، به مصر و هزار دینار وی را داد تا وی ساقی ملک را بفریبد تا او را زهر دهد در شراب تا هلاک شود. چون دسیس بیامد و آن حال عرضه کرد بر ساقی قبول نکرد. چون از ساقی نومید شد طباخ را بگفت که خود خاص به تو آمده‌ام. این هزار دینار نقد بستان و زهر در طعام ملک کن و ملک مدین ضمان کرده که چون ولایت بگیرد ترا وزارت دهد. طباخ فریفته شد و قصد آن کرد که زهر در طعام کند تا ملک بخورد و هلاک شود. طعام پیش آورد ساقی بر سر ملک ایستاده بود، گفت: زهرست مخور. ملک مر طباخ را گفت: نخست تو بخور. نیارست خورد. بفرمود تا به سگ دادند، بخورد و بمرد. ملک ساقی و طباخ را هر دو به زندان کرد.

چون به زندان افتادند یوسف را دیدند در زندان با سیرت پیغامبران و شفقت و نصیحت و تواضع و احسان به جای اهل زندان، همه با وی الف گرفتند و وی خواب‌ها را تعبیر می‌کرد، همه صدق و صواب؛ و آن آن بود که جبریل علیه‌السلام نزد یوسف آمد در زندان گفت: دهان باز کن، باز کرد گوهر زرد در دهان وی اوگند. نور آن به دل او رسید، دل یوسف به تعبیر خواب‌ها گشاده شد. زندانیان او را چون چاکر و بنده گشتند به تعظیم و حرمت. زندان‌وان وی را گفت: یایوسف، من ترا سخت دوست دارم. حکم زندان سوی تو کردم. آن را که خواهی بدار و آن را که خواهی رها کن. یوسف گفت: مرا از دوستی مخلوقان بس. اول پدر مرا دوست داشت از دوستی پدر بود که برادران مرا حسد کردند و به چاه اوگندند. پس بفروختند تا به دست زلیخا افتادم، آنگاه زلیخا مرا بدوستی گرفت از دوستی او بود که به زندان افتادم. نخواهم دوستقی مخلوق، مرا دوستی خالق بس.

دو

پس یوسف مر ساقی را گفت: ملک را بگوی که مظلومی است در زندان مانده از پنج سال باز بی‌جرم، تا بود که در کار من نظر کند. پس دیو برآن ساقی فراموش کرد تا پس ازآن اند سال، یعنی هفت سال، دیگر بماند. جمله دوازده سال و آن استعانت مخلوق خطا بود. جبریل آمد و گفت: مرا می‌دانی؟ گفت: نورت با نور فریشتگان می‌ماند. گفت: من جبریل‌ام. ... پس جبریل به زمین اشارت کرد گفت: «انفَرِجی.» گشاده شو. زمین گشاده می‌شد و می‌شکافت تا آن صخره که زمین برو نهاده است پدید آمد. جبریل گفت: بنگر تا چی می‌بینی؟ گفت: موری می‌بینم برآن سنگ. گفت: نیز چه می‌بینی؟ گفت: طعامی‌در دهان دارد می‌خورد. گفت: خدای تعالی می‌گوید من موری را بی‌ روزی در میان سنگی فراموش نکرده‌ام. ترا بر پشت زمین فراموش کنم که تو کجایی و وقت خلاص تو کی است؟


بازدید : 1615
پنجشنبه 31 ارديبهشت 1399 زمان : 2:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دو کلمه حرف حساب

زلیخا وی را بخواند و به هر دری که درمی‌شد آن در به مسمار استوار می‌بستند تا در قیطون شد که زلیخا درآنجا بود. زلیخا زود در قیطون استوار کرد و جامه‌های فاخر که داشت از خود برکشید. آنگه یوسف بدانست که قصد دارد به وی...

... زلیخا خواست تا او را در سخن ارد، گفت: یا یوسف، چون نیکوست روی تو. گفت: أحسن‌الخالقین آفریده است. گفت: چون نیکوست موی تو. گفت: اول چیزی که در گور بریزد این بود. گفت: چون نیکوست چشم تو. گفت: اول چیزی که بروی فروگرد این بود. گفت: خوش بویی داری. گفت: اگر از پس مرگ به سه روز مبرا بینی از من بگریزی. گفت: من به تو نزدیکی می‌جویم و تو از من دوری می‌جویی؟ یوسف گفت: من نزدیکی می‌جویم به کرامت خدای عزّ و جلّ. گفت: در من نگر. گفت: از میل آتشین می‌ترسم. گفت: یک‌بار دست بر سینۀ من نه تا قرارگیرد. گفت: از غل آتشین می‌ترسم. گفت: یا یوسف، ترا به مال خویش بخریده‌ام. تو برمن این همه تکبر می‌کنی؟ گفت: گناه برادران مرا بود که مرا بفروختند، اگر نه تو برمن کی دست یافتی. گفت: اگر فرمان نکنی ترا فرادست عذاب کنندگان دهم و تن نازنین تو طاقت عذاب ندارد. گفت: خدای مرا یاری دهد. زلیخا گفت: ترا به زندان کنم. گفت: «حَسبُنَا‌اللهُ و نِعمَ الوکیل.» گفت: یا یوسف چرا مراد من برنیاری؟ گفت: از بیم آن خدای که مرا بیافریده است و به جای من نیکوی کرده. گفت: من چندان مال دارم از زر و جواهر همه از بهر خدای تو بدهم تا از تو در گذارد. و این عزیز مصر او را در قدح از زبرجد سبز شربتی دهم که در ساعت پوست و گوشت روی او درگردد و در آن قدح افتد و برجای هلاک شود و او را در زیر تخت تو دفن کنم و همه ملکت مصر به تو سپارم. یوسف گفت: من خود بدین رسن فروچاه نشوم. زلیخا را طاقت برسید و شیطان برو مستولی شد. یوسف را به قوّت خود بینداخت و عقدها بگشاد....

... زلیخا به قوّت خویش بند ششم بگشاد، برخاست و روی بت را به مقنعۀ خویش بپوشید. یوسف گفت: آن چرا می‌کنی؟ گفت: تا نه‌بیند. یوسف گفت: بت خود نه‌بیند و نشنود و نداند، تو حرمت بت نگاه می‌داری، من اولی‌ترم که مرا خدای است دانا و بینا و شنوا و توانا، معاذالله که من معصیت کنم به دیدار او.

... یوسف و زلیخا هردو به در دویدند: یوسف از بهر آن تا بجَهَد، زلیخا از بهر آن تا دربگیرد و او را نگاه دارد. چون درو رسید پیراهن یوسف را بگرفت و با خود کشید، پیراهن یوسف از پس بدرید. شوهر زلیخا بر در سرا بود نشسته و ابن عمّ وی از دیگرسو نشسته. عزیز نگاه کرد یوسف را دید به چشم گریان و جامه دریده و زلیخا از پس وی دوان، روی خراشیده و موی کنده و چشم گریان. زلیخا گفت: چه بود پاداش آن کسی که با اهل تو ناصوابی اندیشد مگر آنکه او را به زندان کنند یا عذاب کنند او را به زخم چون عذاب دردناک؟ یوسف گفت: او از من درخواست و من می‌دویدم تا بگریزم و او می‌دوید تا مرا بگیرد، گناه او را بود نه مرا. عزیز گفت: به چه حجت گفتی که جرم زلیخاراست؟ یوسف گواه نداشت، اشارت کرد به کودک خرد در گهواره، و آن کودکی بود شیرخواره. در خبرست که چهار کودک شیرخواره سخن گفتند: کودک جریح عابد و کودک اصحاب أُخدود و کودک مریم و کودک یوسف علیه‌السلام. کودک گفت: اگر پیراهن از پیش دریده آمده جرم یوسف راست و اگر از پس دریده آمده جرم زلیخاراست. چون پیراهن یوسف عزیز مصر از پس دریده بدید و گواهی کودک بشنید، زلیخا را گفت جرم ترا بوده است.


بازدید : 1058
پنجشنبه 31 ارديبهشت 1399 زمان : 2:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دو کلمه حرف حساب

قصۀ یوسف علیه‌السلام-قسمت سوم

یک

روبیل قبالۀ بیع بنبشت: بسم‌الله ابراهیم. اینست که بخرید مالک بن ذُعر از فرزندان یعقوب اسرائیل‌الله، نامهای‌شان یاد کرد، خرید ازیشان غلام عبرانی نام وی یوسف قد و چهرۀ وی چنین به بیست درم عددی و جفت نعلین برسری. ایشان او را به مالک فروختند و امانت در گردن مالک کردند که وی را ازین زمین ببرد و در غل دارد و از پیش خویش غایب نگذارد که وی گریخت پایست. و وی را لباس درشت پوشاند و طعام کثیف خوراند. این بیع بکردند و گواه برگرفتند.

دو

چون یوسف را چشم برگور مادر افتاد خود را از سر اشتر درافگند و بروی برآن گور افتاده زارزار می‌گریست و می‌گفت: «ای مادر، سر از گور برکن تا فرزند خویش را بینی پلاس‌پوشیده و غُل بر گردن نهاده، برادران وی را از پدر جدا کرده و در چاه افگنده و به بندگی بفروخته و در بند کرده و خوار و اسیروار می‌برند؛ پدرود باش‌‌‌ای مادر که نیز با تو نرسم.» همی‌گف و زارزار می‌گریست تا آن سیاه دور برسید، برنگریست یوسف را بر سر اشتر ندید. اشتر را بگذاشت و می‌دوید تا به سر گور راحیل یوسف را دید بروی برآن گور افتاده، همی‌لگدی برقفای او زد، سر برآورد طپانچه نیز برروی او زد. گفت خداوندان تو می‌گفتند که او گریزپای است، راست گفتند. وی را بخواری برگرفت و بر سر اشتر نشاند. یوسف همی‌به خون و اشک آغشته از دل پرحسرت و درد روی سوی آسمان کرد، به خدای تعالی بنالید. از نالۀ او فریشتگان بگریستند. جبریل آمد که مَگِری! که فریشتگان آسمان را بگریانیدی. صبر کن که صبر کلید فرج است و اگر خواهی این زمین را هم‌اکنون زیروزبر گردانم برای تو. یوسف گفت: «نباید که به سبب من کسی را بد افتد.» همی‌در پیش کاروان پرّی برزمین زد، بادی و گردی سرخ برخاست، روز روشن چون شب تاریک گشت. کاروانیان همی‌متحیّر فروماندند. مالک گفت: «چه افتاد که من هرگز چنین ندیده‌ام. هم اکنون قیامت برخیزد، بنگرید تا کی جرمی‌کرده است بزرگ که این عقوبت آنست.» سیاه دررسید گفت: «یاسیّد، این جرم من کرده‌ام که آن غلام عبرانی را بزدم، در آن وقت وی روی سوی آسمان کرد سختی گفت به عبرانی، ترسم که برما دعای بد کرد و این عذاب از آنست.» مالک گفت: «زود وی را به من آرید.» یوسف را بیاوردند. گفت: «یا یوسف، این غلام بد کرد و خطا کرد ترا بی‌جرمی بزد، اکنون ما را دریاب واگرنه همه هلاک شویم؛ اگر خواهی این غلام را قصاص کن و اگر خواهی عفو کن.» یوسف را گفت: «ما را از خدای تعالی بخواه و این غلام را قصاص کن» یوسف گفت: «من قصاص نخواهم که من از اهل بینی‌ام که چون بریشان ستم کنند، در گذارند و چون با ایشان جفا کنند وفا کنند، من درگذاشتم.» یوسف علیه‌السلام چون این سخن بگفت آن عذاب باز شد و جهان روشن گشت و کاروانیان برستند و برفتند.


بازدید : 1648
سه شنبه 29 ارديبهشت 1399 زمان : 3:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دو کلمه حرف حساب

قصۀ یوسف- قسمت دوم

شمعون برادران را از پیش پدر به یک سو خواند و گفت: «ای برادران، من می‌گفتم شما را که یوسف را بکشید تا کار یکباره بود، ببینید که ما را متّهم می‌دارد. بیایید تا باز آن چاه شویم، وی را بیرون آریم و پاره پاره کنیم. گوییم یک پاره از یوسف باز یافتیم تا ما را باور دارد.» یهوذا گفت: «فأینَ العهد؟ اگر ایشما این کنید، والله که من پدر را بگویم تا شما چه کردید، دشمن شما گردم و بنیارامم تا یک یک را از شما قصاص بکنم.» ایشان گفتند: «پس چه کنیم تسکین دل پدر را؟» یهوذا گفت: «صواب آنست که گرگی را بگیریم پیش پدر آریم گوییم این گرگ است که یوسف ما را بخورد.» هنگامی‌پیش پدر نشسته بودند. گرگی از دور پدید آمد. گفتند: «ای پدر، این گرگست که یوسف ما را بخورد.» گفت بچه می‌دانید؟ گفت: «او بود که برخت ما آمدی و ما را رنجه داشتی شک نکنیم که او خورد.» یعقوب گفت بگیرید او را و نزدیک من آرید. ایشان بدویدند آن گرگ را بگرفتند و پیش پدر آوردند. گرگی بود دیرینه، چون پیش یعقوب آوردند یعقوب او را گفت: «أیُّها الذئب، فراتر آی.» فراتر آمد تا پیش یعقوب بنشست. به حرمت سر درپیش افگند؛ خدای تعالی او را به سخن آورد. گفت: «لبیک یآسرَایل الله» یعقوب گفت: «چه جرم کرده بودم که با من این کردی که می‌گویند یوسف مرا بخوردی و برمن رحمت نکردی و مرا بسوختی؟» گرگ گفت: «معاذاالله یانبیَالله. به عزت آن خدای که ترا بیافرید و نبوّت داد که من فرزند ترا نخورده‌ام و ندیده‌ام و نه از وی خبر دارم، من خود درین ناحیت غریبم. اکنون اینجا افتاده‌ام به راه گذری. هرگز ما پیرامن هیچ پیعامبری نگردیم، مگر ه تبرُّک، لابل این‌ها کرده‌اند که مرا بیازردند و برمن بهتان گفتند و خسته کردند، ایشانند که یوسف را ضایع کردند و بر وت ستم کردند.» یعقوب روی فاپسران کرد و گفت: «ای فرزندان، حجَت برخویشتن آوردید، بشنودید سخن گرگ؟» ایشان همه سر در پیش افگندند تشویر زده.

یعقوب مر آن گرگ را گفت: «تو از کجا می‌آیی؟» گفت از گرگان. گفت: «کجا می‌شوی؟» گفت به مصر. یعقوب گفت: «تا چه کنی» گفت: «به مصر دوستی دارم، آنجه به زیارت او می‌شوم.» گفت: «تا چه بود؟» گفت: «تا مرا مزد و ثواب بود که دوست خدای را زیارت کنم.» یعقوب گفت: «شما نیز مزد و بزه دانید؟» گفت: «یا رسول الله، من شنودم از پیغامبران که پیش از تو بودند که ایشان گفتند که هرکه او دوست خدای را زیارت کند، خدای عزَّ و جلَّ هزار هزار نیکی در دیوان او بنویسد و هزار هزار بدی از دیوان او محو کند و هزار هزار درجه در بهشت به نام او بردارد؛ و در خبری دیگر یافتم که به هر قدمی‌این ثواب به وی ارزانی دارد و من بدین اومید می‌شوم.» یعقوب گفت: «این خبر بر فرزندان من املا کن تا از تو بنویسند و روایت کنند.» گرفت گفت والله نکنم. گفت: «چرا؟» گفت: «زیرا که ایشان نه اهل آنند، ایشان رحم ببریدند و برادر را و پدر را بیازردند و دروغ گفتند و برمن ستم کردند و بهتان گفتند، ایشان نه اهل آنند که من علم درایشان آموزم. پدرود باش که من رفتم.» یعقوب گفت: «ترا به طعام هیچ حاجت هست؟» گفت: «لال زادی التَّقوی.» یعقوب گفت: «سِر علی بَرَکة‌الله.»


بازدید : 2190
سه شنبه 29 ارديبهشت 1399 زمان : 3:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دو کلمه حرف حساب

سورۀ یوسف

یک

سعدبن ابی وقّاص گوید: قرآن بر پیغامبر علیه السلام فرومی‌آمد در مکّه و پیغامبر صلّی‌الله علیه بر یاران می‌خواند. مگر ملالتی به طبع ایشان راه یافت. گفتند: «یا رسول الله لو قصَصتَ علینا.» چه بود اگر خدای تعالی سورتی فرستد که درآن سورت امرونهی نبود و درآن سورت قصه‌ای بود که دل‌های ما بدان بیاساید. خدای گفت عزَّوجلّش: «نَحنُ نَقصُّ عَلَیکَ أحسَنَ القَصَصِ» اینک قصۀ یوسف ترا برگوئیم تا تو بریشان خوانی.

دو

چون راحیل را مرگ آمد یوسف و بن‌یامین خرد بودند. برکنار خالت خویش لیّا بماندند. یعقوب را خواهری بود، نزدیک او آمد گفت: «یوسف را مادر نیست. او را بمن ده تا او را بپرورم.» یعقوب گفت: «من از این فرزند نشکیبم.» خواهر گفت: «من هرروز او را نزدیک تو آرم تا تو او را ببینی.» یعقوب او را به خواهر خویش سپرد، خواهر شباروزی یک بار یوسف بنزدیک یعقوب آوردی. چون یک‌چندی برآمد یعقوب از یوسف صبر نیافت، می‌خواست که شب و روز پیش او بودی. خواهر را گفت: «من نیز از این فرزند نمی‌شکیبم. او را وا من ده.» خواهر او را دوست می‌‌داشت و نمی‌خواست که او را با یعقوب دهد. سببی می‌جست تا او را بدان سبب نگاه دارد. و درآن روزگار شریعت او چنان بود که هرکه ازآنِ او کسی چیزی بدزدیدی و بردست او پدید آمدی، آنکس در حکم او آمدی، او را ببندگی می‌داشتی چنانکه خواستی. خواهر یعقوب کمری داشت در صندوقی، آن کمر را بیرون آورد، در زیر جامه برمیان یوسف بست. پس خبر درافگند که کمری داشتم ازآنِ اسحق علیه‌السّلام، مرا یادگار و میراث بود. آن کمر را بدزدیدند. یوسف را به نزدیک یعقوب آورد و آن کمر را از هرجای می‌جست، نیافت. پیش یعقوب آمد، گفت: «یوسف را نیز بجویم.» یوسف را بجست، کمر از میان او باز کرد و با یعقوب گفت: «کمر با یوسف پدید آمد و امر تو از او برخاست و در حکم من آمد.» یوسف را به خانه برد.

چون خواهر یعقوب را وفات آمد، یعقوب او را به خانه بازآورد و یوسف را از همۀ فرزندان دوستر داشت. از پیش چشم خویش عایب نگذاشتی، شب او را نزدیک خویش خوابانیدی و دست خویش در زیر سر وی نهادی. برادران اورا حسد کردند.

یوسف به خواب دید: یازده ستاره و آفتاب و ماه او را سجده کردی. در اخبارست که یوسف علی‌السلام دوبار خواب دید. اول بار بخواب دید که جایی نشسته بودی و قضیبی بدست داشتی، یوسف قضیب به زمین فروبردی، برادرانش همچنان عصاها به زمین فروبردندی، عصای یوسف ببالیدی تا ازهمۀ عصاها برگذشتی و شاخ برگ سبز پدید آمدی و دیگر عصاها در جنب آن مغمور گشتی. یوسف علیه السلام چون آن خواب بدید و بیدار گشت پدر را بگفت پیش برادران. پدر بانگ بروی زد که خاموش باش که خواب روز را حقیقتی نبود. چون برادرانش فراتر شدند، یعقوب علیه السلام با یوسف عتاب کرد که چرا خواب پیش برادران بگفتی، نگر آن دیگر خواب برادران را نگویی.

لیّا، خالۀ یوسف، خواب برادران را بگفت و ایشان زیرکان و دانایان بودند، گفتند: تعبیر این خواب آن بود که پسر راحیل برما پادشا گردد و ما اورا به جای بندگان باشیم و پیش از این یک دو خواب مانند این دیده است و او به علم و فصاحت و جمال و صورت برما بیشی دارد و پدر او را امروز بر سر ما برگزید، پیراهن و قضیب بدو داد. اگر او بماند، پای بگردن ما فروکند و برما پادشا شود. ما را تدبیر کار او باید کرد.

پ.ن: این یکی چند شبی ادامه دارد.

بازدید : 1058
سه شنبه 29 ارديبهشت 1399 زمان : 3:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دو کلمه حرف حساب

قصۀ ابراهیم و نمرود

چون نمرود لعین آن بدید، آواز داد که: «یا ابراهیم! این کرامت با تو که کرد؟» یعنی آتش سوزان بر تو باغ که کرد؟ گفت:«این با من خدای من کرد.» نمرود گفت: «نعم الرّبُّ ربُّک یآبرهیم.» ابراهیم گفت: «قدیماَ کان بی رحیماً.» دیرست آن خدای من مرا نیک خدای بوده است و بر من مهربان، لکن تو کوردلی که وی را همی‌ نمی‌یابی. نمرود گفت: «کجاست خدای تو؟» ابراهیم گفت: «فوق السَّواوات العُلی له الأخرةُ و الأُولی.» گفت: «اکنون که نشانش بدادی به حرب وی شوم. تا او را هلاک نکنم فرو نیایم.»

بفرمود تا چهار کرگس نر را بیاوردند و ایشان را می‌پروردند تا هریک چندان شد که اشتر بُختی(1). آنگاه سه روز طعام ازیشان بازگرفتند تا بغایت گرسنه شدند. آنگه تابوت بر پشت ایشان استوار ببستند و چهار تیر بر کنارهای آن بپای کردند و گوشت بر سر آن تیرها بستند و خود با غلامان در آن تابوت نشست و تیروکمان در آنجا نهاد. آهنگ سوی آسمان کرد. برمی‌شد تا سه شباروز. چون یک شباروز برفت نمرود مرغلام را گفت: «برنگر تا جهان را چگونه بینی.» فرونگریست و گفت: «جهان را همی‌بینم برحال خویش. کوشک‌ها و کوه‌ها و دشت‌ها و شهرها همه برسر دریا.» یک شباروز دیگر برپریدند. آنگاه دیگر بار غلام را گفت: «فرونگر تا جهان را چگونه بینی.» گفت: «جهان را می‌بینم چون شهری بر سر آب.» کرگسان یک شباروز دیگر برپریدند تا سه شباروز تمام شد. نمرود گفت: «فرونگر تا چه بینی.» غلام فرونگریست و گفت: «همه جهان را همی‌بینم چون طبقی بر سر آب.» نمرود گفت اکنون بجای رسیدیم. تیر بر کمان نهاد و بکشید به سوی آسمان، گفت: «ای خدای ابراهیم خُذهُ.(2)» چون تیر از کمان جدا شد، غُلغُل از میان فریشتگان آسمان برآمد. گفتند: «خداوندا گَوری(3) فراگذاشته‌ای تا این همه دلیری و ناباکی می‌کند. دستوری ده تا او را نگوسار به زمین فروبریم.» خدای تعالی گفت: «ای فریشتگان من صبر کنید که هنوز کیل او پُر نگشته است.»

در اخبار آمده است که خدای تعالی در آن وقت فریشتگان را گفت: «آن مسکین به اومیدی آمده است. هرچند که بد بنده‌ای است او را نومید نکنیم که از کرم ما نسزد که هیچ اومیدداری را نومید بازگردانیم؛ آن تیر او را فراگیرید، به دریا برید و به خون ماهی بیالایید. به سوی او فرو اوگنید تا پندارد که کاری کرد و به مراد رسید.» فریشته‌ای آن تیر را به دریای محیط برد و به خون ماهی بیالود. ماهیان دریا بفریاد برآمدند که بارخدایا! ما چه جرم کردیم که ما را برای آن ملعون عذاب کردی؟ جواب آمد که لاجرم کشتن از شما برداشتم. از آنجاست که ماهی را نکشند.

آنگاه آن تیر خون‌آلود بیاوردند به سوی نمرود فرواوگندند. نمرود بدید، پنداشت که کاری کرد. آن تیرهای تابوت را نگوسار کرد تا کرگسان فرونگریستند و گوشت را به زیر دیدند. آهنگ به زیر دادند و می‌آمدند تا به زمین. و از سختی پریدن ایشان هُرست(4) در کوه افتاد، چنانکه خواستی که کوه از جا بشدی. آنست که گفت: «وَ‌‌ان‌کانَ مَکرُهُم لِتَزُولَ مِنهُ الجِبَالُ.»

بُختی: شتر خراسانی، خذ: بگیر، گَوری: گبری، هرست: از هریدن به معنای چیزی از بالا به زیر افتادن با صدا. صدای هوهوی باد.

بازدید : 2122
جمعه 25 ارديبهشت 1399 زمان : 23:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دو کلمه حرف حساب

قصۀ ابراهیم و ساره

چون ساره‌هاجر را به ابراهیم داد ابراهیم را از هاجر اسمعیل آمد. پسری لطیف و بزرگوار، ابراهیم در حبّ وی چنان ببود که از وی هیچ صبر نداشتی. پس ساره را رشک دریافت. ابراهیم را گفت: «من خود او را به تو دادم، بدان شرط که مرا رشک ننمایی. اکنون مرا درین رشک طاقت برسید. وی را از نزد من ببر که‌هاجر را و بچۀ او را نمی‌توانم دید.»

جبریل آمد و ابراهیم را بُراقی آورد. ایشان را بران نشاند و همی‌برد در بیابان تا به مکه رسید، فرمان آمد که ایشان را آنجا بنه و بازگرد. ابراهیم‌هاجر و اسمعیل را آنجا که زمزم است بنشاند و بازگشت.‌هاجر گفت: «ما را فا کی می‌سپاری که اینجا دیّار نیست.» ابراهیم گفت: «فا خدای می‌سپارم.»‌هاجر گفت: «حَسَبُنا اللهُ وَ نِعمَ الوَکیلُ». چون ابراهیم از دیدار ایشان غایب شد، این دعاها بگفت که درین سورت یاد کرده است.

هاجر پارگسکی آب داشت در مطهره‌ای و پارگکی سیر و شالی، شال را برشاخ درخت مغیلان افگند سایبانی بکرد اسمعیل را، و اسمعیل شیرخواره بود. ابراهیم می‌رفت با دل پرغم و چشم گریان و هرزمان باپس می‌نگریست و می‌گریست از نظر ایشان غایب شد.‌هاجر تنها آنجا می‌بود تا آبش برسید و از تشنگی شیرش باز ایستاد. زمانی بر صفا می‌شد، به هرسوی می‌نگریست و زمانی بر مروه، کس را نمی‌دید. بانزد اسمعیل می‌آمد. اسمعیل می‌گریست، پس خاموش ببود. پنداشت که هلاک شد. پس زمانی به هوش بازآمد و پای فرازمین می‌زد، چنانکه کار کودک خرد بود. خدای عالی جبریل را فرود تا پری بر زمین زد، آنجا که پای اسمعیل بود، چشمه‌ای آب پدید آمد.‌هاجر آنجا که بود، آوازی شنود که: «هین‌‌‌ای تشنه!» تا سه بار و کس را نمی‌دید. گفت: «تو کیستی که مرا آواز می‌دهی و من ترا نمی‌بینم؟» گفت: «بیا که خدای ترا آب پدید اورد.» وی بیامد آب دید گفت: «این کراست؟» ندا آمد که این تراست و اسمعیل، بخورید که هم طعامست و هم شراب.

آنگاه قومی‌از بنی جُرهُم سوی شام می‌شدند از راه بیفتادند در بادیه تشنگی بریشان غالب شد. از دور بنگریستند مرغان دیدند برآن موضوع پرواز می‌کردند. گفتند آب آنجاست. دو تن بفرستادند بیامدند،‌هاجر را دیدند و اسمعیل را، پرسیدند‌هاجر را که تو کی‌ای؟ قصّۀ خود بگفت و ایشان را آب داد، آب بخوردند. خوش بود یاران را خبر کردند، همه آنجا آمدند‌هاجر را گفتند: «اگر ما اینجا آییم با اهل و فرزندان، و چهارپایان اینجا آریم مقیم، مارا ازین آب نصیب کنی تا ما ترا از مال خویش نصیب کنیم؟» گفت کنم. ایشان برفتند و اهل و فرزندان و مواشی آنجا آوردند و‌هاجر را نکو می‌داشتند تا اسمعیل بزرگ شد. و هر سال ابراهیم از ساره دستوری خواستی به دیدار‌هاجر و اسمعیل آمدی. بر بُراق چنانکه در «وَ أتَّخِذوُا مِن مَقامِ ابراهیمَ مُصَلّی» گفته آمد.


بازدید : 844
جمعه 25 ارديبهشت 1399 زمان : 23:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دو کلمه حرف حساب

سورۀ ابراهیم

قصۀ ابراهم و ساره

و آن آن بود که ابراهیم را از ساره هیچ فرزند نمی‌آمد. ساره وی را گفت: «دریغ باشد که چتو مردی بی نسل ماند.‌هاجر را به تو دادم. باشد که ترا از وی فرزندی باشد که از من فرزند نمی‌بود.» ابراهیم را از‌هاجر اسماعیل آمد. ساره را‌هاجر ملک جزیره داده بود و سبب آن آن بود که ابراهیم چون هجرت کرد به سوی شام، ساره را با خویشتن همی‌برد. و ساره نیکوترین زنان روی زمین بود. جمال از حوّا به وی میراث بود و از وی به یوسف رسید، آنگاه در جهانیان بپراگند.

در وقت هجرتِ ابراهیم، ملکی بود به جزیرۀ ظَلوم و عَشوم، عادت داشتید که هرزن که عروس خواستندی کرد، شبی نخستین نزدیک وی بایستی برد، اگرش خوش آمدی نگاه داشتی و اگر نیامدی بگذاشتی، و بر راه‌ها رصد نشانده که باج ستدی. و ابراهیم مردی غیور بود، ساره را در صندوق کرده بود و قفلی برافگنده. وهب گوید: ابراهیم بارکشی خریده بود بیست درم. و عشّاران ملک قصد کردند تا صندوق ابراهیم بگشایند. ابراهیم گفت چرا می‌گشایید؟ گفتند تو در صندوق مال نفیس داری تا بنگریم عُشر چند آید. ابراهیم گفت: «شما چنان خواهید برا گیرید و عُشر بستانید. قفل مگشایید.» ایشان حریص‌تر ببودند گفتند درم داری. گفت: «باج درم بستانید.» گفتند دینار داری. گفت: «باج دینار بستانید.» گفتند جواهر داری. گفت: «باج جواهر بستانید.» گفت: «به هرچه خواهید فراگیرید و قفل مگشایید.» ایشان باز نگشتند تا بگشادند. ساره را دیدند با جال وی گفتند: «این جز ملک را نشاید.»

هر دو را نزدیک ملک بردند. ملک گفت: «این دختر ترا کی باشد؟» ابراهیم گفت خواهر من است. ملک گفت: «وی را به من ده تا ترا غنی کنم.» ابراهیم گفت: «این به وی بود. تا وی چه خواهد.» ملک فرمود تا ابراهیم را غایب کردند از پیش وی و بفرمود تا ساره را به گرمابه بردند و به لباس‌های فاخر و عطر بیاراستند و پیش ملک بردند.

ابراهیم از رشک برخویشتن می‌پیچید. خدای تعالی جبریل را فرمود تا پری بر زمین براند. میان ابراهیم و آن ملک همۀ وسایر برگرفت تا ابراهیم به چشم سر می‌دید آن ملک را و ساره را. پس آن ملک قصد ساره کرد. در ساعت به دو چشم کور شد و زلزله در آن سرا افتاد. ملک گفت: «ای زن مگر تو جادویی که این حال بر من چنین درآمد؟» ساره گفت: «من نه جادوام که من عیال آن مردم و وی دوست خداست. خدای تعالی نگذارد که هیچ حرام به حرم دوست او رسد.» ملک گفت: «پس دعا کن تا من به جای خویش باز آیم و ترا نیازارم.» ساره دعا کرد. ملک درست شد. بنگریست جمال ساره را دید، صبرش نبود، دیگر بار قصد او کرد، دستش خشک شد. و گویند هفت اندامش خشک شد. گفت: «زنهار‌‌‌ای زن فریادم رس.» ساره گفت: «خصم تو ابراهیم است. فریاد از وی خواه.» گفت تا ابراهیم را درآوردند. گفت زنهار یا ابراهیم. ابراهیم گفت: «این نه به من است. این خداوند من کرده است تا وی چه فرماید.»

به یک روایت جبریل آمد گفت: «یا ابراهیم، خدای می‌گوید تا وی از املاک خویش تمام بیرون نیاید و به تو تسلیم نکند، نگر او را دعا نکنی.» ملک گفت: «همه به تو تسلیم کردم. مرا درست کن تا من از اینجا بروم.» ابراهیم دعا کرد. وی درست گش و آن ولایت را همه به ابراهیم تسلیم کرد.

و دیگر روایت آنست که آن ملک سه بار قصد ساره می‌کرد. هربار دست و پایش خشک می‌شد. دانست هیچیز نیاید. گفت: «ای زن با تو عهد کردم که نیز قصد تو نکنم. مرا دریاب» ابراهیم دعا کرد. وی درست شد. از ابراهیم و ساره بحلی خواست و مر ساره را گفت: «من روی و موی وی را بدیدم. «ها أجرک» گیر این کنیزک مزد تو»‌هاجر را به وی داد و‌هاجر خاصّ خازنۀ آن ملک بود، او را دوست داشتید و وی را هاجر ازآن گفتند.

س.ن: بخش دوم داستان رو به شرط حیات فردا ارسال می‌کنم.

بازدید : 917
سه شنبه 22 ارديبهشت 1399 زمان : 22:25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دو کلمه حرف حساب

قصه نوح علیه‌السّلام

یک

در اخبار است که ابلیس لعنت‌الله از عذاب بترسید. قصد کرد که در کشتی رود. همی‌بود تا آخر چیزی که در آنجا شد خر بود. ابلیس دست در دنبال وی زد و آب غلبه کرد. نوح حمار را گفت: «درآی پیش‌ از آنکه هلاک شوی.» و ابلیس نمی‌گذاشت. نوح گفت: «درآی‌‌‌ای ملعون» حمار را، ابلیس درآمد و در گوشه‌ای بنشستن. نوح ندانست تا آنگه که اهل کشتی را در کشتی راست می‌نشاند ابلیس را دید. گفت: «ترا‌‌‌ای ملعون، کی درین‌ جای آورد؟» گفت تو. نوح گفت: «من ترا کی آوردم؟» گفت: «آنکه که گفتی درآی‌‌‌ای ملعون، ملعون من بودم نه حمار.» نوح گفت: «اگر آن‌وقت گفتم درآی، اکنون می‌گویم بیرون رو.» ابلیس گفت: «من حق را فرمان نبردم، ترا فرمان خواهم برد؟» نوح در وی آویخت. ابلیس گفت: «مرا بگذار که بباشم در کشتی تا ترا نصیحت کنم به چهار چیز.» نوح گفت: «نصیحت تو نخواهم.» جبریل آمد که دست از وی بدار و پند آن ملعون فراپذیر. نوح گفت: «هین. بیار آن پندها چیست؟» ابلیس گفت: «با قوم خویش بگوی که فرمان زنان مکنید و عبرت گیرید به آدم. و حسد مکنید و عبرت گیرید به قابیل. و به درویشان استخفاف مکنید و عبرت گیرید به قوم نوح. و تکبّر مکنید و عبرت گیرید به ابلیس.» نوح این پندها از وی فراپذیرفت و دست از او بداشت.

دو

اهل کشتی از موش به نوح علیه‌السلام بنالیدند که توشۀ ایشان می‌خورد و ایشان توشۀ یک ساله در آن کشتی نهاده بودند. نوح دعا کرد، جبریل علیه‌السلام آمد گفت: «یا نوح، دست به پشت شیر فروآر.» فروآورد و شیر عطسه‌ای بزد. گربه‌ای از بینی او فروآمد و در آن موشان افتاد و شرّ ایشان کفایت کرد. آنگه از شیر بنالیدند که اهل کشتی را می‌رنجاند؛ نوح دعا کرد. خدای تعالی نرمه تبی برشیر افگند تا به خویشتن درماند. از آن‌وقت باز شیر هرگز از تب خالی نبود و اگرنه آنستی یک آدمی‌را بر روی زمین بنگذاردی. آنگه از رنج أرواث بنالیدند. نوح علیه‌السلام دست به پشت پیل فروآورد. پیل عطسه زد و خوک از بینی او پدید آمد. در آن ارواث افتاد و آن را نیست کرد.

سه

در اخبار است که چون خدای تعالی خواست که قوم نوح را هلاک کند به طوفان، امر کرد به آسمان و زمین که آب ببارید. به یک فرمان زمین آب چنان برآورد که اگر آب آسمان نبودی، آب زمین تا به آسمان بشدی و آب آسمان چنان قوّت کرد که اگر آب زمین پیش آن باز نشدی آب آسمان زمین را بدرانیدی به قوّت خویش. آب زمین و آسمان فراهم رسیدند تا هرکوهی که آن بلندتر بود آب زِبَر آن چهل ارش برگذشت که همۀ اهل زمین هلاک کرد. آنگاه یک فرمان داد زمین را که آب فروخور. همه زمین آب فرو برد مگر زمین کوفه که آب آن دیرتر فروبرد. نوح برآن نفرین کرد، از آنست که همۀ روی زمین به دو گاو کارند و آنجا چهار گاو باید تا کشت کنند.

چهار

در اخبار است که نوح علیه‌اسلام در آنجا به خُفت مانده شده بود، باد جامه از وی باز برد و عورتش پدید آمد. حام آن بدید، بخندید. یافث را بگفت و فرا وی نمود. نوح علیه‌اسلام بیدار شد. بدانست و بر حام نفرین کرد. حام چون به عیال رسید، فرزند آمد او را اسیاه از شومی. آزار پدر همۀ فرزندان حام سیاه و خوار باشند تا دامن قیامت. یافث را گله کرد که پدر برمن دعای بد کرد تا فرزندان من رسوا ببودند. یافث بیامد با نوح بی‌حرمتی کرد. نوح او را مهجور کرد. از آنست که فرزندان وی یأجوج و مأجوجِ مهجور باشند از خلق. و سام را دعاهای نیکو کرد. ازآنکه وی بر حام و یافث انکار کرد، خدای تعالی بروی و فرزندان وی برکت کرد تا همۀ پیغامبران و نیکان از وی باشند.

أرواث: سرگین، مدفوع، به خُفت مانده شده بود: خوابش برده بود، کنعان، حام، یافث و سام چهار پسر نوح بودند که پسر نخستین به او ایمان نیاورد و در طوفان هلاک شد.

بازدید : 927
شنبه 19 ارديبهشت 1399 زمان : 23:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دو کلمه حرف حساب

قصۀ هجرت رسول صلی الله

امّ مَعبد زن بود در میان بیابان، او را پسری بود نام او مَعبد. رسول او را پرسید که در میان بیابان چه می‌کنی؟ گفت: «مرا شوهریست رمه‌دار. رمه را دور ببرده‌ است و من با پسر افگار اینجا بمانده‌ام که شل است و مُقعَد برجای بمانده.» رسول گفت ترا هیچ چیزی هست؟ گفت: «مرا این بزی پیرست و لاغر نمی‌تواند رفت با رمه اینجا بمانده.» رسول مر ابوبکر را گفت رضی الله عنه که آن بز را به من آر، بیاورد. رسول دست به پشت او فرو آورد، آن بز شیر آورد. عبدالله بن أُرَیقِط کاسۀ پرشیر بدوشید. آن زن را قرص چند جوین بود، پیش ایشان آورد بخوردند. رسول گفت آن پسر را پیش من آر. او را در گلیمی‌پیچیده پیش رسول آورد. پیغامبر گف صلیّ الله علیه وسلّم: بسم الله. و دست بدو فرو آورد. پس گفت: «قُم باذن الله.» مَعبد همی‌برپاخاست درست برفت.

مُقعَد: نشیمنگاه

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 2
  • بازدید کننده امروز : 3
  • باردید دیروز : 3
  • بازدید کننده دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 18
  • بازدید ماه : 266
  • بازدید سال : 536
  • بازدید کلی : 44061
  • کدهای اختصاصی